من و تنها من!

به دنبال شناخت خود آغاز به نوشتن میکنم!

من و تنها من!

به دنبال شناخت خود آغاز به نوشتن میکنم!

داستان یک دوست

 سال چهارم دبستان باهاش همکلاس بودم.اما از اون همکلاسهایی که شاید فقط یکی دو بار با هم حرف زده بودیم در طول سال تحصیلی. 

دیگه به هم بر نخوردیم تا سر جلسه کنکور سراسری ٬اونم هنر. 

اون سالها مد بود هر کی هر رشته ای بود هنر هم امتحان میداد.هنوز یادمه جورابهای سفید و تمیزی که پوشیده بود چطور توجهم رو جلب کرده بود! 

یادم نیست چطور بعد از اونهمه سال شناختمش.اونم از پشت سر.همیشه به نظرم دختر مرتب و تمیز و عجیبی میومد.  

باز گذشت تا  ترم اول دانشگاه  توی خوابگاه شماره ۱۲ ارم دانشگاه شیراز وقتی داشتم از پله های خوابگاه میرفتم بالا دیدمش! 

خیلی خوشحال شدم . دیدن یه همشهری تو شهر شیراز اونم ناگهانی خوشحال کننده بود! 

یه تخته شاسی زیر بغلش بود.فهمیدم معماری قبول شده و بیشتر تعجب کردم وقتی فهمیدم  رتبش از من بهتر شده یعنی ۲۲۰۰ در حالیکه من ۲۸۰۰ بودم! 

کلا موجود اخمو و بد اخلاقی بود.کم میشد لبخند زدنش رو دید.به معنای واقعی کلمه یه کوه یخ خودخواه بود. 

اینو بعدا در طول ۳ سال زندگی خوابگاهی باهاش در اتاق مشترک بهتر فهمیدم.صورت سفید و پوست زیبایی داشت اما بینی دراز و صورت کشیدش باعث میشد جزو دختران جذاب به حساب نیاد.سردی رفتارش بیشتر قیافشو تحت تاثیر قرار میداد تا جائیکه بچه ها لقب آدم فضایی رو بهش داده بودن. 

چون سال اول هم رشته نبودیم خیلی کم همدیگرو میدیدیم.اما سال دوم دانشگاه اون تغییر رشته داد به رشته من برای اینکه بتونه به دانشگاه شهر خودمون انتقالی بگیره آخه شهر خودمون معماری نداشت. 

اما نتونست.اصلا یادم نیست چطور شد که از سال دوم هم اتاقی شدیم.اتاق ۱۰۲ در طبقه اول خوابگاه قدس با دو نفر دیگه که رشته مدیریت میخوندن. 

باز سال دوم هم زیاد با هم نبودیم چون اون عقب مونده بود و درسهاش با ما نبود.درسهاش با اساتید سختگیر افتاده بود.که اسمشونم مو رو به تن بچه های رشته ما سیخ میکرد.به همین علت یکی از درسهای اصلی رو افتاد و بیشتر عقب موند. 

کمکش میکردم.هر جور که میتونستم.با اینکه خودم در شرایط روحی افتضاحی بودم.همون ضربه معروف زمان دانشجویی که اکثرا تجربش میکنن.منم در حال تجربه اولین شکست احساسیم بودم.این باعث شد منم یکی از درسهای غیر اصلیم رو بیفتم. 

سال سوم در حالی شروع شد که به اتاق ۱۰۰۸ طبقه  دهم خوابگاه قدس رفتیم و با سه نفر دیگه هم اتاق شدیم.از بقیه هم اتاقیها ۲ نفرشون از روستاهای اطراف شیراز بودن و از خانواده ساده روستایی و نفر سوم یه دختر  تهرونی که پدرش رئیس نیروی هوایی شیراز بود! 

جمعی بودیم که سنخیت خاصی با هم نداشتیم اما سال سوم دانشگاه بهترین سال تحصیلیم بودوخاطرات خوشی ازش توی ذهنمه! 

سالی که یه شکست رو پشت سر گذاشتم و بزرگ شدم.اما همین سال اولین تنشها بین من و اون رو شروع کرد. 

خیلی از رفتارهاش عذابم میداد.خیلی وقتها بودن باهاش برام یه زجر بود.مخصوصا وقتی پای احساس اون وسط کشیده شد. 

اسمش رو از اینجا ٬ر٬ میگذارم که تعریف داستان راحت تر بشه!خلاصه اون عاشق یکی از پسرهای هم رشته ای شد.پسری که من میدونستم عوضی تر از این حرفهاست و میدونستم داره ر رو بازی میده و چون خودم بحران مشابهی رو پشت سر گذاشته بودم دوست داشتم بهش کمک کنم که راه منو نره! 

شاید اشتباهم همینجا بود.شاید نباید این دلسوزی رو میکردم.سر یه پروژه ارتباطم با طرف ر زیاد شد و توی یه بحث علنا تهدیدش کردم که رفتارش برای بازی با ر  صحیح نیست و اگه ادامه بده براش عواقب داره! 

الان که فک میکنم میبینم اون پسره چقد خنگ بود.آخه چه عواقبی؟مثلا من چکار میتونستم بکنم ! 

همین صحبت باعث شد پسره به من بگه داره با یه دختر از دانشکده هنر نامزد میکنه! 

وقتی این صحبت رو به ر منتقل کردم و ازش خواستم عاقل باشه رفتارش وحشتناک بود که من بعدا فهمیدم چرا! 

بعد از چند وقت بد رفتاریش فهمیدم  ر فک میکنه من و طرف اون از هم خوشمون میاد و این پروژه مشترک شکشو بیشتر کرد و صحبت من درباره نامزدی پسره دیگه مطمئنش کرده که من میخوام از گود بیرونش کنم . 

یه مدت گذشت تا بفهمه واقعیت چیه!اما همین مدت کافی بود که باعث ایجاد یه حس بد ریشه دار در من بشه که نشه هیچجوری درستش کرد. 

گرچه بعدا با یه دست گل خیلی خوشگل بنفش و کلی منت کشی آشتی کردیم و هنوز  که اینجا نشستم و اینا رو مینویسم در اعماق وجودم یه حس منفی دربارش هست. 

یه چیز دیگه هم که توی این مدت ناراحتم میکرد این بود که توی خیلی از درسها من کمکش میکردم باهم درس میخوندیم و تمرین حل میکردیم. 

خوب توی این سه سال دستم اومده بود میزان هوشش چطور بود.اما گاهی توی بعضی از درسها  که کلی کمکش کرده بودم نمرش از من بیشتر میشد؟ 

هنوزم این برام جای سواله؟یعنی اون میفهمید و میدونست و خودشو میزد به نفهمی که ببینه من چقد بلدم؟ 

من دو سال اول دانشگاه رو بخاطر مسائل احساسی از دست دادم.اما از سال سوم که خودم رو جمع کردم توی بیشتر کلاسها تاپ مارک رو میگرفتم. 

حتی از اسطوره های رشتمون که دو تا پسر بودن بیشتر میگرفتم! 

بالاخره سال سوم تموم شد و برای سال چهارم مطمئن شدم که نمیخوام با ر هم اتاق باشم. 

تمام سعیم رو کردم اما نشد.یعنی به صورت کاملا جبری رفتیم توی یه اتاق ۲ نفره با هم. 

اینکه اون حتی حاضر نبود به اندازه سر سوزنی از کوچکترین خواستش کوتاه بیاد برای کسی که قرار بود یک سال تحصیلی کامل رو با هم بگذرونن برای من خیلی سخت بود. 

نمیدونم شاید چون اخلاق خودم این بود که اینکار رو میکردم تحمل  ر روز به روز برام سخت تر میشد.سال چهارم  هم اوج زمان خواستگارها و رد کردن پیشنهاد های زیادی از جانب من بود که ر در جریان همش قرار میگرفت و فک میکنم شاید این مورد باعث حس حسادتش میشد. 

این در حالی بود که اون حتی یک مورد هم نداشت چه توی خونه و چه توی دانشگاه.توی جریان تمام  درگیریهامون هم خانواده اون از من میخواستن هواشو داشته باشم و از من عذر خواهی میکردن. 

اسم مستعار  ر توی خونشون هاپو بود. 

سال چهارم هم هر طور بود تموم شد.من ۸ ترمه تموم کردم اما اون هنوز یک ترم دیگه داشت.بخاطر شرایط بد مالی خانواده من اصلا به فوق لیسانس فک نکردم و هنوز فارغ التحصیل نشده وارد بازار کار شدم. 

کار محاسبات رو هم که خیلی بهش علاقه داشتم همزمان شروع کردم.کار قسمتی از پروژه نهائیش رو من براش انجام دادم و اونم درسشو تموم کرد. 

تفاوت خانوادهامون باعث میشد که اون به فکر فوق باشه.آخه پدر ر فوق لیسانس بود و مادرش لیسانس و برادر بزرگش سال قبل فوق رشته خودمون رو توی یکی از دانشگاه های تهران قبول شده بود. 

در حالیکه پدر و مادر من دیپلم و برادرم که .... 

جمله معروف پدر ر : من کتم رو میفروشم که شما درس بخونین : 

اما من ماهیانه حقوقم به پدر تقدیم میشد. 

ر که برای فوق شروع کرد به من هم انگیزه رقابتی میداد برای خوندن.منم شروع کردم و برای مدتی کار رو ول کردم.اما توی این مدت شماره کسانی که به خونه ما به عنوان خواستگار رفت  و آمد  میکردند زیاد بود. 

فاز فکری من هم دائم بین درس و تشکیل زندگی در رفت و آمد بود.تا اینکه بالاخره ۲ ماه مونده به کنکور فوق نامزد کردم  و تقریبا از همون تاریخ رتبم  در کنکورهای آزمایشی با ر فاصله گرفت. 

و نتیجش اینکه اون فوق توی یکی از دانشگاه های تهران قبول شد و تهران موندگار شد و همونجا کار کرد و الان هم در یکی از دانشگاههای کانادا در حال خوندن دکتراست  و من اینجا توی یکی از هزار کارگاه شهر مشغول تق تق کردن روی کیبورد برای ثبت این داستانم. 

اون الان به خودش افتخار میکنه و من زیر دست مهندسین احمق بیسوادی کار میکنم که منو با منشیشون اشتباه میگیرن چون زنم و با سابقه کاری کمتر از اونها. 

نمیدونم راه من درسته و راه اون؟ 

اما فک کنم تنها چیزی که شاید اون توی مسیر زندگیش از دست داده باشه البته تا  الانش که هنوز مجرده شنیدن صدای خنده کودکیه که برای زنده موندن فقط به تو وابستست. 

هنوز گاهی خوابش رو میبینم و معمولا خوابهاش همراه با یه حس عمیق شکست خوردن توی زندگی .اما دیشب خوابش یه حال و هوای دیگه ای داشت. باز با هم بودیم و مساوی . 

امیدوارم هر جا هست سالم  وموفق باشه.

زندگی عادی

دیگه نظریه از خودم در نمیکنم! 

دیگه ذهنم مشغول مسائل مسخره نیست! 

خدا رو شکر٬ دارم دوران نقاهت رو میگذرونم که از این بابت کلی راضیم! 

فقط هنوز نفهمیدم که چی شد که اینجوری شد و اینقدر حماقت کردم! 

الان دارم به مسائل عادی زندگی فک میکنم و ذهنم درگیر فلسفه زندگی نیست.دیگه نمیخوام جای دیگه ای باشم. دلم میخواد همینجا باشم در همین لحظه . 

از این بابت خدا رو هزار بار شکر میکنم . 

یادم رفته بود که خوشیهای زندگی همون خوشیهای کوچیک هستن چون ما آدما ٬موجودات کوچکی هستیم. 

الان لذت  شنیدن صدای رعد و برق و بعد تق تق بارون روی پشت بوم خونه رو در میکنم. 

لذت خوردن چای تازه دم اول صبح مش ممد (آبدارچیمون) رو درک  میکنم. 

و خیلی لذتهای کوچیک که توی یه غم عجیب و ناجوانمردانه حل شده بودن اما باز بدستشون آوردم. 

از همه مهمتر مثبت بودن رو. 

واسه همه اینها خدا رو شکر میکنم! 

حالا باز افتادم تو فکر فوق لیسانس.بعد از ۷ سال کار کردن. 

امسال امتحان دادم و نمیدونم با هیچی نخوندن چطور با کمال پررویی انتظار قبولی داشتم. 

اما با دیدین و خوندن نظرات بچه ها توی وبلاگ مربوط به امتحان مطمئن شدم که شانسی ندارم و از همین الان باید برای سال بعد  شروع کنم . 

حس خوبیه .درس خوندن رو دوست دارم.  

همیشه دوست داشتم.کاریه که میدونم میتونم خوب انجامش بدم.امروز به شعر جالب برخوردم امیدوارم برای کسی هم که از اینجا میگذره جالب باشه! 

امروز نه آغاز و نه پایان جهان است. 

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است. 

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری. 

دانی که رسیدن هنر گام زمان است. 

آبی که برآسود زمینش بخورد زود. 

دریا شود آن رود که پوسته روان است. 

بارون گرفت. 

الان وقت دعاست.

بی حوصلگی!

کلی کار دارم٬فردا باید صورت وضعیت ماهیانه پیمانکاران جزء رو رد کنم برا ی دفتر مرکزی!از فردادیگه در کانکس مدام باز و بسته میشه و دائم در حال سر و کله زدن با پیمانکاران جزء خواهم بود تا بهشون حالی کنم چیزی از کارشون از چشمم نیفتاده. 

البته گاهی هم میفته و گاهی محول میشه برای ماه بعد.امروز باید شروع میکردم به بررسی کارهاشون اما اصلا حوصله ندارم! 

همین چند روز پیش بود که صورت وضعیت ماهیانه کلی پروژه رو رد کردم! هنوز خستگیش هست.

هیچ کس به اندازه من از ریزه کاری و کارهای انجام شده توی این پروژه خبر نداره اما ظاهراْ وقتی بازدید کننده میاد بی اهمیت ترین مهره این کارگاه من میشم ٬چون زنم! 

وقتی میبینم کلی اطلاعات غلط توسط آقایون کارگاه داره به بازدید کننده ها داده میشه جرات ندارم دخالت کنم ٬چون زنم! 

وقت انجام کارهای کارگاه که پیش میاد دیگه مهم نیست که  زنم !دیگه نباید پنهانم کنن یا نادیده بگیرنم ٬دیگه حق ندارم خسته باشم و یا بخوام سر ساعت تموم شدن وقت اداری برم خونه. 

باید عین یه مرد کار انجام بدم و تا بوق سگ توی کارگاه بمونم! 

معمولا روزی ۱۰ ساعت توی کارگاه میمونم !از این ۱۰ ساعت شاید ۲ ساعت مشغول کار نباشم که البته ۱ ساعتشم ساعت نهاره. 

اما آقایون همکاران شاید فقط ۲ ساعت  کار انجام بدن!بقیه ساعتها در حال صحبت و شوخی و ... هستن! 

اونوقت سر ساعت ۴.۵ یا ۵ که من خسته میخوام برم خونه مورد مواخذه قرار میگیرم که چرا اضافه کاری نمیمونم و محکوم میشم که توان بدنی ندارم . 

ولی فک کنم اگه منم تمام مدت در حال جک گفتن و خندیدن بودم میتونستم ۲ساعت دیگم بخندم! 

قسمت بد ماجرام اینه که شوهرم هم توی همین آقایونه همکاره!برای خونه رفتن بعد از ساعت کاری باید ناز ایشونم  بکشم در حالیکه از خستگی روی پاهام بند نیستم و تازه میریم خونه کار دوم من شروع میشه٬یعنی بچه داری و خونه داری  ٬چون یه زنم. 

به حکم روزگار بی صدا بدون استرحت کار دومم  که عموما تا ساعت ۱ شب ادامه داره رو شروع میکنم و تنها دلخوشیم خنده های پسرمه که اگه سر حال باشه بهم میزنه یا بازیهایی هست که اگه کار خونه بگذاره باهاش میکنم! 

و شوهرم هم خودشو کاملا محق میدونه که روی مبل جلوی تلوزیون ولو شه و شروع به دیدن اخبار کشتار تموم نشدنی تلوزیون کنه و دست آخر هم برای کوچکترین مشکلی توی غذا غر بزنه! 

این نوشته کاملا نیمه خالی لیوان امروزم بود.این لیوان نیمه پری هم داره که معمولا نمیبینم.

عیدانه

عید همیشه برام عین یه شروع از نو بوده!یعنی حسش رو همیشه داشتم اما اکثر اوقات شروع از نو آدمو یاد کارهایی میندازه که باید میکرده و نکرده!

آرزوهایی که بهشون نرسیده ٬خواستهایی که هی هر سال سر این شروع تازه سر برمیدارن و هی تو ذهن و افکار آدم رژه میرن و میگن:

هی ٬فلانی!

یه سال دیگه هم گذشت و تو آخر به ما نرسیدی !

با دیده تحقیر به آدم زل میزنن و میگن :

فقط میتونی درباره ما توی ذهنت خیالبافی کنی ٬اراده نداری که پاشی و خودتو یه تکونی بدی و به ما برسی!

آدمم فقط میتونه عین این بچه هایی که شب مشقهاشون رو ننوشتن و صبح توی مدرسه مورد مواخذه معلمشون قرار میگیرن سرشو بندازه پائین و به پاهایی که که داره به هم میمالدشون نگاه کنه و هیچی برای گفتن نداشته باشه!

یعنی این تکون دادن چقدر سخته که اینهمه سال این موقع سر پائین و خیره به پا گذروندم!

میشه سال آینده این موقع سرم بالا باشه؟


درد بی درمون!

به نظرم سخت ترین درد و غم و ناراحتی اونیه که جرات گفتنشو با صدای بلند حتی به خودت هم نداری!

نمیتونی بری پیش دوستت یا هر کس دیگه ای که اونو محرم خودت میدونی عر بزنی  و بگی من دردم اینه!همون گفتن خودش کلی توفیر میکنه و آدمو آروم میکنه!

اما اگه مثل پرویز پرستویی توی لبه تیغ یکیو که نه صمیمی ترین دوستت رو کشته باشی اونوقت خودت میمونی و خودت واسه تحمل بار یه غم و گناه ناخواسته به اندازه یه کوه.

اما اگه یه بخش از وجود خودت رو کشته باشی اونوقت چی؟شاکی خودتی٬ ُولی دم هم خودت!

من بالاخره اون بخش چسبناکه رو کشتم!اون بخش بده!

فک میکردم بخش خوبه خوشحال بشه و بره سراغ کار و زندگیش و دست از سر کچلم برداره!

اما در کمال ناباوری نشسته به سوگواری  برای بخش مقابلش که دائم ارشادش میکرد!نتیجه  سوگواری اون اشکهایی هست که مدام از چشم من میغلطه پائین.

 الان که به گذشته نگاه میکنم هر وقت تصمیمی گرفتم که در راستای قرار دادن خودم در چهارچوب تعریف شده اطرافیانم بوده ٬ تصمیم اشتباهی بوده که کلی تجربه و لذت رو ازم دور کرده!

امیدوارم در آینده به این تصمیم که برمیگردم نبینم روند قبلی رو دنبال کردم.امیدوارم.