من و تنها من!

به دنبال شناخت خود آغاز به نوشتن میکنم!

من و تنها من!

به دنبال شناخت خود آغاز به نوشتن میکنم!

غول چراغ جادو

نمیدونم این اتفاق ،حادثه ،جریان یا هر چیز دیگه ای که بشه اسمشو بگذاری فقط برای من پیش اومده یا برای بقیه آدمها هم پیش میاد؟

نمیدونم شده با تمام وجود به دو قسمت تقسیم بشین!دو قسمت کاملا مساوی! بخاطره همون اتفاقه!

بعد یه قسمتتون با تمام کلیتش با اون اتفاق مخالف باشه و مبارزه کنه و اون قسمت مقابل با تمام کلیتش به اتفاق بچسبه و طاقت دوری لحظه ای هم نداشته باشه!

اونوقت روح و ذهن شماست که صحنه یه جنگ تمام وقته که خواب و بیداری نمیشناسه!گاهی این پیروز میشه و گاهی اون!

اما کلا همیشه توی جریانات زندگی بد بودن خیلی راحت تر از خوب بودن ،اگر چه که این مفاهیم کاملا نسبی هستند!

پس اکثر اوقات طرف بده برنده میشه!یعنی همون طرف چسبناکه!بعد از پیروزیش حالا نوبت طرف مقابله که شروع به رژه رفتن روی اعصاب بکنه با برشمردن و ردیف کردن معایب و ضررهای احتمالی که پیامد اتفاق خواهند بود!

نمیدونم کسی میفهمه من چی میگم! تا حالا احساسات مشابهی داشته یا نه!

اما میدونم اگه همینجوری به این دو قسمت میدون بدم دهن مهن واسم نمیگذارن!

باید به هر نحوی شده یه کاسشون کنم!

نمیدونم !الان دیگه واقعا به کمک خارجی (ماوراء)غول  چراغ جادو  یا ... اعتقادی ندارم! فک میکنم فقط خودمم و خودم !ولی اگه هست الان بهش واقعا احتیاج دارم!چون حس میکنم  هرچند تلاش کردم اما از دست خودم کاری ساخته نیست!

کاررررررررر!!!تحمل!!!حماقت!!!

نمیدونم کجا و با کی اینجور عهد کردم که عین یه مرد کار کنم؟که بگم هر کاری از عهدم بر میاد! :لعنتی!

من یه زنم!با تمام خواست های یک زن!


چطور به خودش اجازه میده از 8 ساعت کار روزانه فقط یک ساعت کار مفید انجام بده ،بعد من رو بخاطر فراموش کردن یه کار جزئی بعلت فشار و حجم کار زیاد مواخذه کنه؟


توی یک محیط مردونه کار میکنم اما بعد از چنین برخوردهایی پشت میزم به مونیتور خیره میشم در حالی که چشمهام پر از اشکه!


یه پیشنهاد کار جدید دارم!توی یه کارگاه دیگه !اما فرقش توی همکار هایی هست که با اونهام اتفاقا یکی . دو سالی کار کردم!


نمیدونم شاید فکر اینکه میتونم از این محیط خارج بشم اینقدر آستانه تحملم رو آورده پائین!


صبح به سرم زد در جواب خزعبلاتش بگم به فکر یه نفر دیگه واسه دفتر فنیتون باشین!اما فکر  خیلی چیزها منصرفم کرد!از جمله خونه ای که شاید بشه بخریم و از اجاره نشینی خلاص بشیم!


خدایا!چقدر حسرت میخورن به زنهایی که توی خونه تنها نگرانیشون رنگ لاک و نهار ظهرشونه!


که ..............


امروز پرم از گریه!چرا تحمل مبکنم؟قدرت تحملم تا کجاست؟

توهم یا واقعیت!!

از زمانی که تونستم به تجزیه و تحلیل اطلاعات در ذهن خودم بپردازم همش دنبال پیدا کردن الگوریتمی برای پدیده های این دنیا بودم!

یه قانون !

یه دستورالعمل!

که مثلا اگه امروز این اتفاق بد بیفته فردا به جبرانش اتفاق خوبی خواهد افتاد.این در بچگی کاملا صادق بود!شاید چون از بهش ایمان داشتم!اماالان که دارم به وسطهای عمرم نزدیک میشم این قانونه دیگه کاملا زا کار افتاده!

دیگه عسری . یسری وجود نداره! بیشتر توی زندگیم شده عسر؟


الان چیزی که بیشتر ذهنم رو مشغول میکنه تاثیر روابط انسانی روی هم هست!یعنی مثلا اگه من به کسی حسی دارم زمانی که دارم بهش فک میکنم اونم به من فکر میکنه؟

یا نه اینجوری نیست!این حس اگه بین دو طرف وجود داشته باشه عین یه توپ که هی اینور اونور پاس داده میشه!

یعنی یه چیزی مثل قانون بقای انرژی! این انرژی حسی باید بین این دو نفر ردو بدل شه!وقتی توی این یکی هست اون یکی بیخیال و فارغ  و بلعکس!!

نمیدونم جواب این سوالم رو هیچوقت پیدا خواهم کرد؟

از اونجایی به این فرضیه رسیدم که زمانی که خودم بیخیالم و سرم گرم یه کار دیگست و حتی اون ته ذهنم هم حاضر نیست اون یه کاری از خودش نشون میده که به یادش بیفتم!

وزمانی که من به فکرشم اون خاموشه!


شاید تمام اینها مزخرفات ذهن من باشه!کی میدونه!


اصولا یه واقیتهایی دور ما اتفاق میفتن و من به این ایمان دست یافتم که ۹۹.۹۹۹۹۹ درصد ما آدمها چیزی که خودمون دلمون میخواد رو از اون واقعیت برداشت میکنیم نه خود اون واقعیت رو.

اینو اصلا دوست ندارم!یعنی هممون داریم توی توهمات ذهنیمون که طی سالهای زندگی مغزمون براش برنامه ریزی شده زندگی میکنیم!

حسرت

نمیدونم چرا بعضی چیزایی که  برای بعضیها به عنوان یه اصل یه حق یه چیزی مثل هواست - که همیشه داشتنش و اصلا نمیفهمن ممکنه بعضیا نداشته باشن - برای اون بعضیای دیگه همیشه به صورت یه حسرت بوده و احتمالا خواهد موند!

همیشه توی زندگیم جای پای یه مرد ،شونه های قویش که راحت بشه بهش تکیه داد خالی بوده.

در هر دورانی از زندگیم این حسرت رو به نوعی تجربه کردم!در دوران کودکی همیشه از نداشتن یه برادر عاقل که بهش افتخار کنم و به راحتی به دیگران معرفیش کنم  رنج بردم!

برادری که بود و هست همیشه سربار بوده و همیشه مملو از خطا و اشتباه  و باعث سر شکستگی!

هنوز که هنوزه از من انتظار دارن که جور اون بکشم!که تا حالا کشیدم !که کارهای  که وظیفه پسر خوانوادست همیشه از من انتظار رفته و من انجامش دادم.اما هیچکس به این توجه نکرده که من ذاتا ضعیفم ،

عین ساقه درخت مویی که زیرش با چوب داربست زده باشن و حالا بخوان قسمتهای ظریف شاخه مو هم مقاومت چوبهای قطور داربست رو داشته باشه!

من همیشه داربستی از اداره و تصمیم داشتم اما روح و احساسی همیشه ظریف داشتم.

بعد از ورشکست شدن پدر ،تکیه گاهی پدر هم ترک برداشت و به حدی شکننده بود که جرات تکیه دادن بهش نبود.مدتها یا با سرپوش گذاشتن روی خواسته ها سعی شد کمترین بار روی این تکیه گاه شکسته وارد بشه و یا با کار کردن سعی شده پایه جدیدی برای این تکیه گاه درست بشه که اون روی من تکیه کنه که کرد.

بعد از ازدواج  و انتخابی که حالا میفهمم توی اون موقعیت بیشتر از روی اضطرار بوده تا از روی عقل یا احساس همچنان شانه ای برای تکیه دادن بهش پیدا نکردم.

زود فهمیدم اگه خودم  یک طرف وزنه سنگین زندگی رو بدوش نگیرم هیچ وقت چرخش نمیچرخه ،چه برسه به اینکه بخوام به طرفم تکیه هم بکنم.

حس کردم اگه مثل  خیلی از زنهای دیگه سوار ماشین زندگی بشم  طرفم زیر چرخهاش له میشه!

اینکار رو میکنم  اما نه از روی خواست قلبی!که باز هم از روی اضطرار!

منم دوست دارم عین همه زنها به شونه های پهن و قوی یک مرد تکیه کنم و مطمئن باشم که این شونه ها هیچ وقت نمیلرزه و هیچ وقت ترک نمیخوره ،هیچ وقت جا خالی نمیکنه و به داشتن چنین پناهی افتخار کنم!

چرا؟

چرا باید زندگیم به این سمت بره؟

میگن ورود و خروج آدما توی زندگی ما حکمته و هر کدوم به دلیل خاصی میان یه چیزایی به ما یاد میدن و میرن؟

اگه من این حکمت رو نخوام کیو باید ببینم؟

من که داشتم مثل آدم زندگیم رو میکردم!

لعنت به وقتی که یه فامیل توی کله آدم یه زنگ رو به صدا در میاره!عین همون زنگهایی که توی مسابقات بکس میزنن!که ته صداش هنوز توی گوشم داره کش میاد!

هیچوقت توی زندگیم اینقدر از خودم و از ناتوانی خودم برای بیرون انداختن یه نفر  از زندگی که مال من مال خوده خودم  متنفر نشده بودم!

چرا نمیتونم؟

اون قدرت مطلقی که الان داره توی زندگی من فضولی میکنه نمیبینه که چقدر زجر میکشم!

که با اینهمه زجر شایسته این نیستم که یه بار یه تخفیفی قائل بشه و منو از این حال خارج کنه!چون باید بدونه خودم قادر نیستم برای خودم کاری بکنم!

کارهام عین دست و پا زدن توی باتلاق شده!

هر چی بیشتر تلاش میکنم که از این حا ل و احوال بیرون بیام بیشتر فرو میرم!

الان حس میکنم که گل و لای رسیده تا زیر دماغم!

یه لگد دیگه میخواد که فاتحم خونده بشه!

آخه بی انصاف چرا؟

چرا من؟

چون در این زمینه زیاد من من میکردم اینجوری گذاشتی توی  کاسم؟