من و تنها من!

به دنبال شناخت خود آغاز به نوشتن میکنم!

من و تنها من!

به دنبال شناخت خود آغاز به نوشتن میکنم!

حسرت

نمیدونم چرا بعضی چیزایی که  برای بعضیها به عنوان یه اصل یه حق یه چیزی مثل هواست - که همیشه داشتنش و اصلا نمیفهمن ممکنه بعضیا نداشته باشن - برای اون بعضیای دیگه همیشه به صورت یه حسرت بوده و احتمالا خواهد موند!

همیشه توی زندگیم جای پای یه مرد ،شونه های قویش که راحت بشه بهش تکیه داد خالی بوده.

در هر دورانی از زندگیم این حسرت رو به نوعی تجربه کردم!در دوران کودکی همیشه از نداشتن یه برادر عاقل که بهش افتخار کنم و به راحتی به دیگران معرفیش کنم  رنج بردم!

برادری که بود و هست همیشه سربار بوده و همیشه مملو از خطا و اشتباه  و باعث سر شکستگی!

هنوز که هنوزه از من انتظار دارن که جور اون بکشم!که تا حالا کشیدم !که کارهای  که وظیفه پسر خوانوادست همیشه از من انتظار رفته و من انجامش دادم.اما هیچکس به این توجه نکرده که من ذاتا ضعیفم ،

عین ساقه درخت مویی که زیرش با چوب داربست زده باشن و حالا بخوان قسمتهای ظریف شاخه مو هم مقاومت چوبهای قطور داربست رو داشته باشه!

من همیشه داربستی از اداره و تصمیم داشتم اما روح و احساسی همیشه ظریف داشتم.

بعد از ورشکست شدن پدر ،تکیه گاهی پدر هم ترک برداشت و به حدی شکننده بود که جرات تکیه دادن بهش نبود.مدتها یا با سرپوش گذاشتن روی خواسته ها سعی شد کمترین بار روی این تکیه گاه شکسته وارد بشه و یا با کار کردن سعی شده پایه جدیدی برای این تکیه گاه درست بشه که اون روی من تکیه کنه که کرد.

بعد از ازدواج  و انتخابی که حالا میفهمم توی اون موقعیت بیشتر از روی اضطرار بوده تا از روی عقل یا احساس همچنان شانه ای برای تکیه دادن بهش پیدا نکردم.

زود فهمیدم اگه خودم  یک طرف وزنه سنگین زندگی رو بدوش نگیرم هیچ وقت چرخش نمیچرخه ،چه برسه به اینکه بخوام به طرفم تکیه هم بکنم.

حس کردم اگه مثل  خیلی از زنهای دیگه سوار ماشین زندگی بشم  طرفم زیر چرخهاش له میشه!

اینکار رو میکنم  اما نه از روی خواست قلبی!که باز هم از روی اضطرار!

منم دوست دارم عین همه زنها به شونه های پهن و قوی یک مرد تکیه کنم و مطمئن باشم که این شونه ها هیچ وقت نمیلرزه و هیچ وقت ترک نمیخوره ،هیچ وقت جا خالی نمیکنه و به داشتن چنین پناهی افتخار کنم!

چرا؟

چرا باید زندگیم به این سمت بره؟

میگن ورود و خروج آدما توی زندگی ما حکمته و هر کدوم به دلیل خاصی میان یه چیزایی به ما یاد میدن و میرن؟

اگه من این حکمت رو نخوام کیو باید ببینم؟

من که داشتم مثل آدم زندگیم رو میکردم!

لعنت به وقتی که یه فامیل توی کله آدم یه زنگ رو به صدا در میاره!عین همون زنگهایی که توی مسابقات بکس میزنن!که ته صداش هنوز توی گوشم داره کش میاد!

هیچوقت توی زندگیم اینقدر از خودم و از ناتوانی خودم برای بیرون انداختن یه نفر  از زندگی که مال من مال خوده خودم  متنفر نشده بودم!

چرا نمیتونم؟

اون قدرت مطلقی که الان داره توی زندگی من فضولی میکنه نمیبینه که چقدر زجر میکشم!

که با اینهمه زجر شایسته این نیستم که یه بار یه تخفیفی قائل بشه و منو از این حال خارج کنه!چون باید بدونه خودم قادر نیستم برای خودم کاری بکنم!

کارهام عین دست و پا زدن توی باتلاق شده!

هر چی بیشتر تلاش میکنم که از این حا ل و احوال بیرون بیام بیشتر فرو میرم!

الان حس میکنم که گل و لای رسیده تا زیر دماغم!

یه لگد دیگه میخواد که فاتحم خونده بشه!

آخه بی انصاف چرا؟

چرا من؟

چون در این زمینه زیاد من من میکردم اینجوری گذاشتی توی  کاسم؟




بعضی روزها

بعضی روزا بدون دلیل دوست داری ناراحت باشی!

تنها باشی! 

یاد قرضهای گذشتت بیفتی و واسه خودت دل بسوزونی! 

از صبح تا شب فقط بخوابی! 

خودت باشی و خودت و مجبور نباشی روی هیچ بنی بشری رو ببینی! 

تنبل باشی و فقط با یه بالشت  و پتو توی بغلت هی اینور اونور بیفتی! 

اما دقیقا در همین روزها: 

باید جواب هزار نفر که ازت کار میخوان رو بدی! 

نزدیک هزار صفحه صورت وضعیت مهر بزنی و صحافی کنی ! 

دائم به بهانه های مختلف اتاقت پر باشه از آدمهای مختلف! 

یکی دائم باهات باشه و دائم ازت بپرسه چته!  

از بس کار داری مرخصی هم بهت نمیدن !

 

اونوقت که اطرافیان مفهوم واقعی برج زهر مار رو درک میکنند و براشون یک واقعیت ملموس میشه.

اندر احوالات کار

اصولا از همون  بچگی سعی داشتم ثابت کنم که زنها با مردها فرقی نمیکنن!هر کار یه مرد بتونه انجام بده یه زن هم قادر به انجام دادنش هست!این موضوع به دوران دبستانم برمیگرده!وقتی بقیه بهم میگفتن تو فلان کار  رو نمیتونی انجام بدی چون دختر هستی شده به قیمت صاف کردن دهن خودم بهشون نشون میدادم که اشتباه میکنن و منم میتونم! 

این فکر  در کلیه مراحل زندگیم روی تصمیمات و کارهام تاثیر گذاشته و احتمالا خواهد گذاشت!از جمله انتخاب رشته تحصیلی انتخاب شغل و محل کار و بدوش کشیدن مسئولیتهایی که در راستای اثبات همین ذهنیت روی دوش خودم سوار کردم!

اما الان که به گذشته و تصمیمات  و کارهام نگاه میکنم میبینم همیشه این مسئله به ضررم تموم شده!

بعد از فارغ التحصیلی در حالیکه خواهر و برادر از موهبت بچه خونه بودن و خوردن و خوابیدن  و تا حدی درس خوندن استفاده میکردن .من بجای اینکه همین کار رو بکنم و برای ارشد بخونم عین همیشه خودمو انداختم وسط میدون و به خیال خودم سعی کردم در رفع و رجوع اوضاع بد اقتصادی خانواده که بعد از ورشکستگی بابا درست شده بود کمک کنم.

اما زهی خیال باطل که نه تنها ارشد رو از دست دادم که تازه  فهمیدم اوضاع  ریالی خانواده خراب تر از اینه که حقوق چندرغاز یه  تازه کار   بتونه کاری براش بکنه! 

توی تمام فعالیتهای خانوادگی  هم من بودم که همیشه نقش برادر بزرگترم رو بازی کردم در حالی که اون به هر بهانه ای که میتونست از زیر کار در میرفت و اینقدر این کار  رو انجام داده بود که دیگه برای همه عادی شده بود و کسی ازش بازخواست نمیکرد!

 

توی محل کار هم برای اینکه خودم رو ثابت کنم عین میمون از هر چه بلندی میرفتم بالا  و از هر چی پرتگاه آویزون میشدم که خدایی نکرده کارگرا فک نکنن: این که زنه!چیزی حالیش نیست!کاری از عهدش بر نمیاد. 

البته این موضوع در اوایل کارم  بیشتر مصداق داشت و این مسئله که نه تنها از بلندی نمیترسیدم بلکه از هیجان بالا و پائین رفتن لذت هم میبردم بهم توی این خود اثباتی کمک میکرد.اما با بالاتر رفتن تجربه فهمیدم بجای میمون بازی راههای دیگه  ای هم هست که بشه به زیر دستا فهموند باید حرف آدمو گوش بدن! 

اون وقتا که کلم بوی اون خوردنی خوشمزه  رومیداد به شدت جلوی هر کسی که کارها رو به کارهای زنونه و مردونه تقسیم میکرد می ایستادم. 

اما در حال حاضر با تجربه 6 سال کار که 1 سال اخیرش در یک کارگاه ساختمانی بوده اگه کسی چنین حرفی بزنه اونقدر مثل گذشته آتیشی نخواهم شد.چون شاید ما خانوما بتونیم از عهده  هر کاری که مردها انجام میدن بر بیایم اما برای انجام بعضیهاش باید از خودمون مایه بگذاریم! 

مثلا برای یک آقا اتفاق نخواهد افتاد که در حین بازدید از قسمتهای کارگاه باد ایشون رو مورد تفقد قرار بده و در انظار عموم مقنعه رو از سرشون در بیاره و هر چی جذبه برای خودش رشته بود رو در یک ثانیه پنبه کنه! 

که حالا هر چی به خودت بد و بیراه بگی که حالا میمیردی همون مقنعه با پارچه سنگین تر رو میکردی سرت !نمیشد نخوای در طی 9 ساعت کار روزانه پارچه مقنعت سبکتر باشه تا حداقل این 4 تا شوید مو که روی سرت باقیمونده نریزه و ...

دیگه هیچ فایده ای نداره و مدتی طول میکشه تا نظار ،منظره ای رو که دیدن فراموش کنن!

یااینکه توی محیط کار که تو تنها جنس متفاوت هستی و بقیه همه از یک جنس دلت لک بزنه که  یک صدای لطیف بجای صداهای نکره خشدار به گوشت بخوره . 

 

نمیدونم شاید همین مسئله همکار خانوم نداشتن بیشتر محیط کار رو برام به یه محل آزار دهنده تبدیل کرده تا سختی کار؟ 

از طرف دیگه همیشه کارهای سخت  رو به کارهای آسون ترجیح دادم. 

میگم تکلیفم با خودم رو شن نیست!!!  

به نام خدا

سلام به خودم! 

 

بالاخره کاری که از سال ۱۳۸۵ قصدش رو داشتم انجام شد.داشتن یه جای خصوصی واسه خوده خودم! 

البته قبلا هم انجام داده  اما بنا به دلایلی پاکش کرده بودم! 

آدرس اینجا رو هیچ یک از آشناها حتی شوهرم هم قرار نیست داشته باشه که بتونم هر چی دلم میخواد بنویسم!!  

واسه ما زنها داشتن یه جایی که بتونیم هی توش منم منم  کنیم غنیمته!البته نمیتونم این مسئله رو  برای عموم جامعه نسوان نسبت بدم اما خودم شخصا تو زندگیم اونقدر باید از خواسته های  خودم برای مصلحت زندگی.شوهر و پسرم  بگذرم که فک کنم کلی حرف و خواسته ناگفته توی دلم روی هم تلانبار شده که عین یه کلاف روچ شده نمیشه سر و تهش رو پیدا کرد.  

فقط هر از گاهی اعلام وجود میکنه و منو برای مدتی به کمای روحی فرو میبره! 

اما این دفعه این اظهار  وجود باعث ایجاد این جای شخصی برای خودم شده!خوشحالم. و امیدوارم این نوشتنا باعث بشه خودم رو بهتر بشناسم! 

خودی که توی این 29 سال زندگی تغییرات زیادی کرده و گاهی اوقات با این تغییرات حتی خودشو شگفت زده کرده!