من و تنها من!

به دنبال شناخت خود آغاز به نوشتن میکنم!

من و تنها من!

به دنبال شناخت خود آغاز به نوشتن میکنم!

درد بی درمون!

به نظرم سخت ترین درد و غم و ناراحتی اونیه که جرات گفتنشو با صدای بلند حتی به خودت هم نداری!

نمیتونی بری پیش دوستت یا هر کس دیگه ای که اونو محرم خودت میدونی عر بزنی  و بگی من دردم اینه!همون گفتن خودش کلی توفیر میکنه و آدمو آروم میکنه!

اما اگه مثل پرویز پرستویی توی لبه تیغ یکیو که نه صمیمی ترین دوستت رو کشته باشی اونوقت خودت میمونی و خودت واسه تحمل بار یه غم و گناه ناخواسته به اندازه یه کوه.

اما اگه یه بخش از وجود خودت رو کشته باشی اونوقت چی؟شاکی خودتی٬ ُولی دم هم خودت!

من بالاخره اون بخش چسبناکه رو کشتم!اون بخش بده!

فک میکردم بخش خوبه خوشحال بشه و بره سراغ کار و زندگیش و دست از سر کچلم برداره!

اما در کمال ناباوری نشسته به سوگواری  برای بخش مقابلش که دائم ارشادش میکرد!نتیجه  سوگواری اون اشکهایی هست که مدام از چشم من میغلطه پائین.

 الان که به گذشته نگاه میکنم هر وقت تصمیمی گرفتم که در راستای قرار دادن خودم در چهارچوب تعریف شده اطرافیانم بوده ٬ تصمیم اشتباهی بوده که کلی تجربه و لذت رو ازم دور کرده!

امیدوارم در آینده به این تصمیم که برمیگردم نبینم روند قبلی رو دنبال کردم.امیدوارم.

توهم یا واقعیت!!

از زمانی که تونستم به تجزیه و تحلیل اطلاعات در ذهن خودم بپردازم همش دنبال پیدا کردن الگوریتمی برای پدیده های این دنیا بودم!

یه قانون !

یه دستورالعمل!

که مثلا اگه امروز این اتفاق بد بیفته فردا به جبرانش اتفاق خوبی خواهد افتاد.این در بچگی کاملا صادق بود!شاید چون از بهش ایمان داشتم!اماالان که دارم به وسطهای عمرم نزدیک میشم این قانونه دیگه کاملا زا کار افتاده!

دیگه عسری . یسری وجود نداره! بیشتر توی زندگیم شده عسر؟


الان چیزی که بیشتر ذهنم رو مشغول میکنه تاثیر روابط انسانی روی هم هست!یعنی مثلا اگه من به کسی حسی دارم زمانی که دارم بهش فک میکنم اونم به من فکر میکنه؟

یا نه اینجوری نیست!این حس اگه بین دو طرف وجود داشته باشه عین یه توپ که هی اینور اونور پاس داده میشه!

یعنی یه چیزی مثل قانون بقای انرژی! این انرژی حسی باید بین این دو نفر ردو بدل شه!وقتی توی این یکی هست اون یکی بیخیال و فارغ  و بلعکس!!

نمیدونم جواب این سوالم رو هیچوقت پیدا خواهم کرد؟

از اونجایی به این فرضیه رسیدم که زمانی که خودم بیخیالم و سرم گرم یه کار دیگست و حتی اون ته ذهنم هم حاضر نیست اون یه کاری از خودش نشون میده که به یادش بیفتم!

وزمانی که من به فکرشم اون خاموشه!


شاید تمام اینها مزخرفات ذهن من باشه!کی میدونه!


اصولا یه واقیتهایی دور ما اتفاق میفتن و من به این ایمان دست یافتم که ۹۹.۹۹۹۹۹ درصد ما آدمها چیزی که خودمون دلمون میخواد رو از اون واقعیت برداشت میکنیم نه خود اون واقعیت رو.

اینو اصلا دوست ندارم!یعنی هممون داریم توی توهمات ذهنیمون که طی سالهای زندگی مغزمون براش برنامه ریزی شده زندگی میکنیم!