-
داستان یک دوست
شنبه 27 فروردینماه سال 1390 12:28
سال چهارم دبستان باهاش همکلاس بودم.اما از اون همکلاسهایی که شاید فقط یکی دو بار با هم حرف زده بودیم در طول سال تحصیلی. دیگه به هم بر نخوردیم تا سر جلسه کنکور سراسری ٬اونم هنر. اون سالها مد بود هر کی هر رشته ای بود هنر هم امتحان میداد.هنوز یادمه جورابهای سفید و تمیزی که پوشیده بود چطور توجهم رو جلب کرده بود! یادم نیست...
-
زندگی عادی
پنجشنبه 25 فروردینماه سال 1390 10:33
دیگه نظریه از خودم در نمیکنم! دیگه ذهنم مشغول مسائل مسخره نیست! خدا رو شکر٬ دارم دوران نقاهت رو میگذرونم که از این بابت کلی راضیم! فقط هنوز نفهمیدم که چی شد که اینجوری شد و اینقدر حماقت کردم! الان دارم به مسائل عادی زندگی فک میکنم و ذهنم درگیر فلسفه زندگی نیست.دیگه نمیخوام جای دیگه ای باشم. دلم میخواد همینجا باشم در...
-
بی حوصلگی!
چهارشنبه 24 فروردینماه سال 1390 14:24
کلی کار دارم٬فردا باید صورت وضعیت ماهیانه پیمانکاران جزء رو رد کنم برا ی دفتر مرکزی!از فردادیگه در کانکس مدام باز و بسته میشه و دائم در حال سر و کله زدن با پیمانکاران جزء خواهم بود تا بهشون حالی کنم چیزی از کارشون از چشمم نیفتاده. البته گاهی هم میفته و گاهی محول میشه برای ماه بعد.امروز باید شروع میکردم به بررسی...
-
عیدانه
شنبه 6 فروردینماه سال 1390 16:15
عید همیشه برام عین یه شروع از نو بوده!یعنی حسش رو همیشه داشتم اما اکثر اوقات شروع از نو آدمو یاد کارهایی میندازه که باید میکرده و نکرده! آرزوهایی که بهشون نرسیده ٬خواستهایی که هی هر سال سر این شروع تازه سر برمیدارن و هی تو ذهن و افکار آدم رژه میرن و میگن: هی ٬فلانی! یه سال دیگه هم گذشت و تو آخر به ما نرسیدی ! با دیده...
-
درد بی درمون!
پنجشنبه 26 اسفندماه سال 1389 08:50
به نظرم سخت ترین درد و غم و ناراحتی اونیه که جرات گفتنشو با صدای بلند حتی به خودت هم نداری! نمیتونی بری پیش دوستت یا هر کس دیگه ای که اونو محرم خودت میدونی عر بزنی و بگی من دردم اینه!همون گفتن خودش کلی توفیر میکنه و آدمو آروم میکنه! اما اگه مثل پرویز پرستویی توی لبه تیغ یکیو که نه صمیمی ترین دوستت رو کشته باشی اونوقت...
-
غول چراغ جادو
دوشنبه 11 بهمنماه سال 1389 15:02
نمیدونم این اتفاق ،حادثه ،جریان یا هر چیز دیگه ای که بشه اسمشو بگذاری فقط برای من پیش اومده یا برای بقیه آدمها هم پیش میاد؟ نمیدونم شده با تمام وجود به دو قسمت تقسیم بشین!دو قسمت کاملا مساوی! بخاطره همون اتفاقه! بعد یه قسمتتون با تمام کلیتش با اون اتفاق مخالف باشه و مبارزه کنه و اون قسمت مقابل با تمام کلیتش به اتفاق...
-
کاررررررررر!!!تحمل!!!حماقت!!!
چهارشنبه 29 دیماه سال 1389 09:01
نمیدونم کجا و با کی اینجور عهد کردم که عین یه مرد کار کنم؟که بگم هر کاری از عهدم بر میاد! :لعنتی! من یه زنم!با تمام خواست های یک زن! چطور به خودش اجازه میده از 8 ساعت کار روزانه فقط یک ساعت کار مفید انجام بده ،بعد من رو بخاطر فراموش کردن یه کار جزئی بعلت فشار و حجم کار زیاد مواخذه کنه؟ توی یک محیط مردونه کار میکنم اما...
-
توهم یا واقعیت!!
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 10:56
از زمانی که تونستم به تجزیه و تحلیل اطلاعات در ذهن خودم بپردازم همش دنبال پیدا کردن الگوریتمی برای پدیده های این دنیا بودم! یه قانون ! یه دستورالعمل! که مثلا اگه امروز این اتفاق بد بیفته فردا به جبرانش اتفاق خوبی خواهد افتاد.این در بچگی کاملا صادق بود!شاید چون از بهش ایمان داشتم!اماالان که دارم به وسطهای عمرم نزدیک...
-
حسرت
دوشنبه 22 آذرماه سال 1389 10:03
نمیدونم چرا بعضی چیزایی که برای بعضیها به عنوان یه اصل یه حق یه چیزی مثل هواست - که همیشه داشتنش و اصلا نمیفهمن ممکنه بعضیا نداشته باشن - برای اون بعضیای دیگه همیشه به صورت یه حسرت بوده و احتمالا خواهد موند! همیشه توی زندگیم جای پای یه مرد ،شونه های قویش که راحت بشه بهش تکیه داد خالی بوده. در هر دورانی از زندگیم این...
-
چرا؟
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 10:59
چرا باید زندگیم به این سمت بره؟ میگن ورود و خروج آدما توی زندگی ما حکمته و هر کدوم به دلیل خاصی میان یه چیزایی به ما یاد میدن و میرن؟ اگه من این حکمت رو نخوام کیو باید ببینم؟ من که داشتم مثل آدم زندگیم رو میکردم! لعنت به وقتی که یه فامیل توی کله آدم یه زنگ رو به صدا در میاره!عین همون زنگهایی که توی مسابقات بکس...
-
بعضی روزها
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 14:29
بعضی روزا بدون دلیل دوست داری ناراحت باشی! تنها باشی! یاد قرضهای گذشتت بیفتی و واسه خودت دل بسوزونی! از صبح تا شب فقط بخوابی! خودت باشی و خودت و مجبور نباشی روی هیچ بنی بشری رو ببینی! تنبل باشی و فقط با یه بالشت و پتو توی بغلت هی اینور اونور بیفتی! اما دقیقا در همین روزها: باید جواب هزار نفر که ازت کار میخوان رو بدی!...
-
اندر احوالات کار
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 15:43
اصولا از همون بچگی سعی داشتم ثابت کنم که زنها با مردها فرقی نمیکنن!هر کار یه مرد بتونه انجام بده یه زن هم قادر به انجام دادنش هست!این موضوع به دوران دبستانم برمیگرده!وقتی بقیه بهم میگفتن تو فلان کار رو نمیتونی انجام بدی چون دختر هستی شده به قیمت صاف کردن دهن خودم بهشون نشون میدادم که اشتباه میکنن و منم میتونم! این فکر...
-
به نام خدا
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 08:35
سلام به خودم! بالاخره کاری که از سال ۱۳۸۵ قصدش رو داشتم انجام شد.داشتن یه جای خصوصی واسه خوده خودم! البته قبلا هم انجام داده اما بنا به دلایلی پاکش کرده بودم! آدرس اینجا رو هیچ یک از آشناها حتی شوهرم هم قرار نیست داشته باشه که بتونم هر چی دلم میخواد بنویسم!! واسه ما زنها داشتن یه جایی که بتونیم هی توش منم منم کنیم...