من و تنها من!

به دنبال شناخت خود آغاز به نوشتن میکنم!

من و تنها من!

به دنبال شناخت خود آغاز به نوشتن میکنم!

کاررررررررر!!!تحمل!!!حماقت!!!

نمیدونم کجا و با کی اینجور عهد کردم که عین یه مرد کار کنم؟که بگم هر کاری از عهدم بر میاد! :لعنتی!

من یه زنم!با تمام خواست های یک زن!


چطور به خودش اجازه میده از 8 ساعت کار روزانه فقط یک ساعت کار مفید انجام بده ،بعد من رو بخاطر فراموش کردن یه کار جزئی بعلت فشار و حجم کار زیاد مواخذه کنه؟


توی یک محیط مردونه کار میکنم اما بعد از چنین برخوردهایی پشت میزم به مونیتور خیره میشم در حالی که چشمهام پر از اشکه!


یه پیشنهاد کار جدید دارم!توی یه کارگاه دیگه !اما فرقش توی همکار هایی هست که با اونهام اتفاقا یکی . دو سالی کار کردم!


نمیدونم شاید فکر اینکه میتونم از این محیط خارج بشم اینقدر آستانه تحملم رو آورده پائین!


صبح به سرم زد در جواب خزعبلاتش بگم به فکر یه نفر دیگه واسه دفتر فنیتون باشین!اما فکر  خیلی چیزها منصرفم کرد!از جمله خونه ای که شاید بشه بخریم و از اجاره نشینی خلاص بشیم!


خدایا!چقدر حسرت میخورن به زنهایی که توی خونه تنها نگرانیشون رنگ لاک و نهار ظهرشونه!


که ..............


امروز پرم از گریه!چرا تحمل مبکنم؟قدرت تحملم تا کجاست؟

توهم یا واقعیت!!

از زمانی که تونستم به تجزیه و تحلیل اطلاعات در ذهن خودم بپردازم همش دنبال پیدا کردن الگوریتمی برای پدیده های این دنیا بودم!

یه قانون !

یه دستورالعمل!

که مثلا اگه امروز این اتفاق بد بیفته فردا به جبرانش اتفاق خوبی خواهد افتاد.این در بچگی کاملا صادق بود!شاید چون از بهش ایمان داشتم!اماالان که دارم به وسطهای عمرم نزدیک میشم این قانونه دیگه کاملا زا کار افتاده!

دیگه عسری . یسری وجود نداره! بیشتر توی زندگیم شده عسر؟


الان چیزی که بیشتر ذهنم رو مشغول میکنه تاثیر روابط انسانی روی هم هست!یعنی مثلا اگه من به کسی حسی دارم زمانی که دارم بهش فک میکنم اونم به من فکر میکنه؟

یا نه اینجوری نیست!این حس اگه بین دو طرف وجود داشته باشه عین یه توپ که هی اینور اونور پاس داده میشه!

یعنی یه چیزی مثل قانون بقای انرژی! این انرژی حسی باید بین این دو نفر ردو بدل شه!وقتی توی این یکی هست اون یکی بیخیال و فارغ  و بلعکس!!

نمیدونم جواب این سوالم رو هیچوقت پیدا خواهم کرد؟

از اونجایی به این فرضیه رسیدم که زمانی که خودم بیخیالم و سرم گرم یه کار دیگست و حتی اون ته ذهنم هم حاضر نیست اون یه کاری از خودش نشون میده که به یادش بیفتم!

وزمانی که من به فکرشم اون خاموشه!


شاید تمام اینها مزخرفات ذهن من باشه!کی میدونه!


اصولا یه واقیتهایی دور ما اتفاق میفتن و من به این ایمان دست یافتم که ۹۹.۹۹۹۹۹ درصد ما آدمها چیزی که خودمون دلمون میخواد رو از اون واقعیت برداشت میکنیم نه خود اون واقعیت رو.

اینو اصلا دوست ندارم!یعنی هممون داریم توی توهمات ذهنیمون که طی سالهای زندگی مغزمون براش برنامه ریزی شده زندگی میکنیم!