دیگه نظریه از خودم در نمیکنم!
دیگه ذهنم مشغول مسائل مسخره نیست!
خدا رو شکر٬ دارم دوران نقاهت رو میگذرونم که از این بابت کلی راضیم!
فقط هنوز نفهمیدم که چی شد که اینجوری شد و اینقدر حماقت کردم!
الان دارم به مسائل عادی زندگی فک میکنم و ذهنم درگیر فلسفه زندگی نیست.دیگه نمیخوام جای دیگه ای باشم. دلم میخواد همینجا باشم در همین لحظه .
از این بابت خدا رو هزار بار شکر میکنم .
یادم رفته بود که خوشیهای زندگی همون خوشیهای کوچیک هستن چون ما آدما ٬موجودات کوچکی هستیم.
الان لذت شنیدن صدای رعد و برق و بعد تق تق بارون روی پشت بوم خونه رو در میکنم.
لذت خوردن چای تازه دم اول صبح مش ممد (آبدارچیمون) رو درک میکنم.
و خیلی لذتهای کوچیک که توی یه غم عجیب و ناجوانمردانه حل شده بودن اما باز بدستشون آوردم.
از همه مهمتر مثبت بودن رو.
واسه همه اینها خدا رو شکر میکنم!
حالا باز افتادم تو فکر فوق لیسانس.بعد از ۷ سال کار کردن.
امسال امتحان دادم و نمیدونم با هیچی نخوندن چطور با کمال پررویی انتظار قبولی داشتم.
اما با دیدین و خوندن نظرات بچه ها توی وبلاگ مربوط به امتحان مطمئن شدم که شانسی ندارم و از همین الان باید برای سال بعد شروع کنم .
حس خوبیه .درس خوندن رو دوست دارم.
همیشه دوست داشتم.کاریه که میدونم میتونم خوب انجامش بدم.امروز به شعر جالب برخوردم امیدوارم برای کسی هم که از اینجا میگذره جالب باشه!
امروز نه آغاز و نه پایان جهان است.
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است.
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری.
دانی که رسیدن هنر گام زمان است.
آبی که برآسود زمینش بخورد زود.
دریا شود آن رود که پوسته روان است.
بارون گرفت.
الان وقت دعاست.