عید همیشه برام عین یه شروع از نو بوده!یعنی حسش رو همیشه داشتم اما اکثر اوقات شروع از نو آدمو یاد کارهایی میندازه که باید میکرده و نکرده!
آرزوهایی که بهشون نرسیده ٬خواستهایی که هی هر سال سر این شروع تازه سر برمیدارن و هی تو ذهن و افکار آدم رژه میرن و میگن:
هی ٬فلانی!
یه سال دیگه هم گذشت و تو آخر به ما نرسیدی !
با دیده تحقیر به آدم زل میزنن و میگن :
فقط میتونی درباره ما توی ذهنت خیالبافی کنی ٬اراده نداری که پاشی و خودتو یه تکونی بدی و به ما برسی!
آدمم فقط میتونه عین این بچه هایی که شب مشقهاشون رو ننوشتن و صبح توی مدرسه مورد مواخذه معلمشون قرار میگیرن سرشو بندازه پائین و به پاهایی که که داره به هم میمالدشون نگاه کنه و هیچی برای گفتن نداشته باشه!
یعنی این تکون دادن چقدر سخته که اینهمه سال این موقع سر پائین و خیره به پا گذروندم!
میشه سال آینده این موقع سرم بالا باشه؟