به نظرم سخت ترین درد و غم و ناراحتی اونیه که جرات گفتنشو با صدای بلند حتی به خودت هم نداری!
نمیتونی بری پیش دوستت یا هر کس دیگه ای که اونو محرم خودت میدونی عر بزنی و بگی من دردم اینه!همون گفتن خودش کلی توفیر میکنه و آدمو آروم میکنه!
اما اگه مثل پرویز پرستویی توی لبه تیغ یکیو که نه صمیمی ترین دوستت رو کشته باشی اونوقت خودت میمونی و خودت واسه تحمل بار یه غم و گناه ناخواسته به اندازه یه کوه.
اما اگه یه بخش از وجود خودت رو کشته باشی اونوقت چی؟شاکی خودتی٬ ُولی دم هم خودت!
من بالاخره اون بخش چسبناکه رو کشتم!اون بخش بده!
فک میکردم بخش خوبه خوشحال بشه و بره سراغ کار و زندگیش و دست از سر کچلم برداره!
اما در کمال ناباوری نشسته به سوگواری برای بخش مقابلش که دائم ارشادش میکرد!نتیجه سوگواری اون اشکهایی هست که مدام از چشم من میغلطه پائین.
الان که به گذشته نگاه میکنم هر وقت تصمیمی گرفتم که در راستای قرار دادن خودم در چهارچوب تعریف شده اطرافیانم بوده ٬ تصمیم اشتباهی بوده که کلی تجربه و لذت رو ازم دور کرده!
امیدوارم در آینده به این تصمیم که برمیگردم نبینم روند قبلی رو دنبال کردم.امیدوارم.